سلام بر تو ای حقیقت جاودان احمد
و سلام بر تو ای دعای ناب زهرای اطهر
کاش خادم خادمانت میبودم و بیرق عشق را در دل میسرودم
نمیدانم در کجا به دعای شیعیانت غرق در اشک های سجاده ات شده ای
اما میدانم که دلتنگت شده ام
اشک های چشمان پرگناهم و تپش قلب بی امانم تنها برای عشق توستتو را که در رویایم دیدم دیوانه گشتم
چه کنم که طبیب درد بی درمانم تنها مسکن انتظار یاریش می کند
و تو درمان من چراغ راه من برایم دعا کن...
که دعای تو سراسر نور است...
و صدای تو سراسر امید...
کاش در سجاده ی عدم حضور تو مهر حضور دل تو در دلم جاودانه میشد
و کاش وقت سحر خورشید به نور تو به دیده دیده می شد
آه که این شب ها چقدر خفه کننده اند و این آلودگی ها از عدم است که منتظر باران وجود در حال فرسود شدن
دوست دارم برایت بنویسم از آن چه نوشتنش جز به صدای انگشتان دست پر گناه زکات دیگری ندارد..
بنویسم از پادشاهی که تنها عشق تو زبان زد عالم امکانش کرده
و یاد تو انیس لحظه های حبابیش...
از عالمان بی عملی که تنها مشق شب هایشان انتظار بی انتظاری بوده و تنها سلاح صالحشان سلام بر تو بوده...
کاش باز هم دوربین خود را به من میدادی که از نزدیک عکسی از تو در دل بنشانم که قاب لحظه های تنهایم شود و خورشید مهتاب به نور تو خجل گردند که من همه ی نور را در رخ تو در گوشی دل به تماشا نگه داشته ام...
وقتی که بیتی از اسم تو نوازشگر روحم می شود آن چنان بی جان می شوم که گویی جانم در اسم تو گره خورده که هر لحظه با نفس مسیحایی مسیح میمیرد و زنده می شود...
دلم را در دفتر خانه دنیایی وکالتی به اسمت زده ام تا بگویند
این دل صاحب دارد...
صاحب دل من چقدر فاصله داری با صاحب زمان من...
و ای کاش جایی بود که زمان به اسم تو می شد و تو صاحب الزمان تمام زمان هایی می شدی که بی صاحب صاحبی میکنند و دل میخرند و می فروشند و راحت می شکنند...
دگر زمان برایم معنا ندارد وقتی تو زماندار زمانم شوی یا صاحب الزمان...
اللهم عجل لولیک الفرج صاحب الزمان