درست دیروز ظهر همین مواقع که بدو بدو با بچه ها آمده بودم حرم برای تشییعتان، همان دیروز ظهری که شبش را با عارفه نوبتی بیدار مانده بودیم و برایتان شال گردن میبافتیم، همان دیروز ظهری که یک ساعت بعدش راهی سفر بودم و نه ساکی بسته شده بود و نه شامی برای توی راه پخته،
درست همان دیروز؛همان موقع که تابوت هاتان را دیدم و مویه های مادرانتان را با لهجه افغانی شنیدم، همان موقعی که به جنازه های 10 ماه دست دشمن مانده تان نماز خواندم، دلم شکست، قلبم شکست، اشک هایم گلوله گلوله ریخت،
نمیدانستم همه 3350 نفرتان،موقعیت سازی کرده بودید تا حاجتم را از برادرشان بخواهم.
+ از سری خاطرات زیرِ گل مانده...